دیشب جاریم اینا شام خونمون بودن یه دختر داره وروجکیه اینقده شیرین و دوست داشتنیه عاشق منو همسری البته همسری بیشتر به همه میگه عمه!!حتی پدر و مادرش!!!!مادرش پوشکش نمیکنه!!یک سال ونیمشه همش جیش میکنه تو شلوارش دیشب جیش کرد رو فرشای ما حرصم گرفت ولی چه فایده حتی خودمم اون قسمت فرش و دستمال کشیدم ..به نظر من بچه رو باید تا اون موقعه که خوب بگه دستشویی دارم باید پوشک کرد حالا خونه خودشون هیچ ولی مهمونی رفتن خونه دیگران و باید پوشک کرد...

به امید خدا بعد نماز ظهر راهی سفر میشم خواهر زاده همسری هم اومده خونمون که باهامون بیاد یه سال از من کوچیکتر....اگه خدا قسمت کنه روز 5 شنبه هم میریم قم و جمکران یه ذوق خاصی دارم برای رفتن به جمکران ، تا حالا با همسری قسمت نشده بریم جمکران،اونجا همه رو دعا میکنم همه دوستای خوب مجازی رو..

مدتیه خیلی میریم خونه پدر شوهرم اکثرا هر جمعه ها رفتیم چند روزم همسری مرخصی گرفت این جمعه هم رفتیم دیگه یه جورای خسته شدیم ولی چاره نداریم پدر شوهرم دست تنهاس سنشم بالاس نمیتونه تنهای کاری انجام بده همش همسری میره کمکش ولی از این بابت خوشحال که دعای پدر و مادرش همیشه بدرقه راهمونه و چه خوبه که آدم پدر و مادرش از دستش راضی باشن ..فردا هم به احتمال زیاد همسری مرخصی بگیره و بره کمک ولی خداروشکر دیگه آخرای کارشونه هورااااااا...وبه امید خدا قراره روز سه شنبه بریم ساوه خونه خواهر شوهرم و از اونجام بریم قم و جمکران، به احتمال زیاد مادرشوهر یا خواهر شوهرم همرامون میان....

مدتیه بی خیال بچه شدم دکتر میرم هااا ولی بهش زیاد فکر نمیکنم

هنوزم وقت نشده آزمایشم و نشون دکتر بدم به خاطر ماه رمضان نرفتم مطلب گفتم برای خودم و همسری سخته با زبان روزه،14 پری این ماه هم میفته 3شنبه که قراره بریم خونه خواهر شوهرم انشالله ماه بعد دیکه حتما میرم، ،اگه این دفعه برم دکتر، دکترم کلی دعوام میکنه موندم چی جوابش بدم..

خداروشکر به خاطر همسر مهربونم و خانواده خوبش..همسری میگه مادرش اینا کلی ازم تعریفت کردم و گفت خیلی از دستم رضاین منم کاری براشون نکردم جز اینکه باهاشون مهربونم خدای اونام بهترینن و تو فک و فامیل همه میگن خوش به حالت عجب خانواده شوهر خوبی داری..خدایا بابت این نعمت خوب هزارمرتبه شکر


همسر جان دو سه روز مرخصی گرفت که کمک حال پدرش باشه (کمپاین گندم و جو اینا)روز جمعه صبح زود ساعت 4 ونیم راهی ولایت شدیم هنوز آفتاب نزده رسیدیم خونه پدر شوهرم... 

تو مسیر رفتن به ولایت کنار جاده سیاه چادر عشایر و دیدم یه پسر داشتن فلج بود رو ویلچر ،دلم گرفت گفتم خدایا زیر سیاه چادر و این همه سختی کارو گله و گوسفند کم بود برای خانواداش اینم بهش اضافه شده کاش حداقل شهر نشین بودن با این بچه معلول!!

یکی از آشناهامون باردار بچه پنچم رو!!!تازه نوه هم داره 



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیروز افطار خواهر شوهر (چهارمی)اومدن خونمون موقعه که زنگ زد گفت میایم اونجا خیلی خوشحال شدم از شهرستان اومده بودن از وقتی که ازدواج کردیم این بار دومه که میاد خونمون خدایی خواهر شوهر خوبیه از بدی هیچ کس نمیگه پشت سر آدمم حرف و حدیث در نمیاره از این خونه که الان توشیم خیلی خوششون اومد تا اومدن کلی تعریف کردن،کلی هم میوه برامون آورده بودن که ما راضی نبودیم به زحمتشون..

ماه مبارک رمضان دیگه رو به سر پایینه و خداروشکر امسال من اصلا سختم نبودبه خاطر خنکی هواس ،شایدم من همش خونم زیاد سختم نیست.. 

زن داداشم پا و کمرش درد میکنه سه تا بچه قد و نیم قدم داره اینقد دلم براش می سوزه کاش تو یه شهر بودیم تا میرفتم خونش کمک حالش بود البته اگه روزه نبودیم یه هفته میرفتم بهش کمک میکردم همسری میگه برو ولی دلمم برای همسری میسوزه میگم نکنه من نباشم برای سحری خواب بمونه و بیدار نشه

قرار بود همین 5 شنبه جمعه باهم بریم که همسری 5 شنبه شب فوتبال جام رمضان داره نمیتونیم.. انءشالله خدا بهش کمک کنه و خوب شه و همچنین همه مریضا رو..