دیشب منو همسری درمورد گذشته حرف زدیم قضیه دخترم کلی بغض تو گلوم بود و جلوی همسری خودمو به زور کنترل کردم همسریم همین طور از چهره اش معلوم بود،امروز ظهر سر نماز یه دل سیر با خدا حرف زدم و گریه کردم خودمو حسابی خالی کردم،ظهری همسری از سر کار اومد گفت چرا چشمات پف کرده تازه از خواب بیداری شدی!!!

بارداری من یه ریسک خیلی بزرگه،همسری دیشب گفت اگه راضی هستی یه بچه از بهزیستی بیاریم و از خیر بچه بگذریم و خیال راحت ولی نمیشه اولا به ما بچه نمیدن دوما اگه بدن همه فک و فامیل یه جوری نگاه میکنن و... تحمل حرف و حدیثشون ندارم،خدایا به عزمتت قسمت میدم این دفعه یه بچه سالم بهم بده هر وقت شد دیگه عجله ای ندارم برای وقتش هر وقت میدی فقط سالم سالم باشه ،این نوشته دلمو خوش میکنه(سخت ترین لحظه ها منجر به بهترین لحظه های زندگی میشه)

دختر خاله و شوهرش از کربلا برگشتن. انشالله قسمت همه بشه فردا شب سفره علی دعوتمون کرده ،فردا ظهر میریم به سمت ولایت...

دو سه شبه خوابای خوب خوب میبینیم،پری شب همسری خواب دیده تو قرعه کشی بانک 100 میلیون برنده شده که خداروشکر تعبیر خوابش همون صبح دیروز بهش رسید از اداره یه خبر خوب کاری بهش دادن خدایا به خاطر این همه مهربانی شکر...خودمم هم پری شب هم دیشب خواب دختر بچه دیدم انءشالله که خیره،وقتی خواب بچه میبینم یه حس خوبی دارم میگم کاش دیرتر بیدار میشدم البته دختر بچه..

دیشب خواب دیدم امتحان جامعه شناسی داشتم اصلا هیچی نخونده بودم رو نیمکت اینقد تقلبی نوشتم  خخخخ تا برگه امتحانی رو بهم دادن از خواب بیدار شدم وقتی بیدار شدم دیدم واقعیت نداشته اینقد خوشحال شدم!

همسر جون میگه دیشب من اینقد تو خواب حرف زدم که از صدای من از خواب بیدار شده بهم گفته چی میگی من گفتم با شما نیستم خنده دار بوده میگه یه دستی تکون دادی تو خواب مث اینکه داشتم تهدید میکردم خخخخخخ واااای صبح که بیدار شدیم تعریفش کرد کی خندیدم..من عادت دارم بعضی وقتا تو خواب حرف میزنم!!!!

واحد کناریمون باغ میوه دارن، غوره و آلو خشک برای فروش آوردن آلو خریدم کیلوی 10 تومن غوره هم کیلوی 2 تومن منتهی من نخریدم همسری دوست ندارم. .واحد روبه رو 10 کیلو غوره خرید از ساعت 11 تا 12 ونیم باهاش غوره دون کردم موقع دون کردن دهنم آب افتاد...

دیشب برای شام خونه خواهری دعوت بودیم بعد شام خونه عمو بزرگم با دوتا از پسر هاش و عروساش اومدن شب نشینی خیلی خوشحال شدم که ماهم اونجا بودیم و اونا اومدن و همو دیدیم..امشب برای شام میریم خونه خواهر شوهر کوچیکه البته اگه خونه باشن چون هنوز بهشون زنگ نزدیم..

همسر جانم رفته نماز جمعه....


بعدا نوشت:خونه خواهر شوهرم رفتن شهرستان برنامه رفتن کنسل شد

خونه خواهر شوهرم خیلی خوش گذشت همه خواهرها و خواهرزاده های همسری بودن بیشترشونم هم سن منو همسری هستن دور همی خوش گذشت شبا تا 4 نصف شب بیدار بودیم و حرف میزدیم و میخندید یه شب هم رفتیم شهربازی با سه تا از خواهرزاده وحید سوار کشتی صبا و سفینه شدیم  همسری سوار نشد مترسه، من تو دستگاه ها اینقد سوت و دست زدیم گلوم کیپ شد خواستیم هیجان بدیم...روز جمعه صبح زودشم همگی باهم رفتیم قم و جمکران اگه قابل باشم همه دوستای واقعی و مجازی رو دعا کردم انءشالله قسمت همه دوستان بشه ولی قم هوا عجیب گرم بود،برگشتنیم تو همدان دوتا گوزن سفالی خریدم اینقد دوسشون دارم، یه جفت کفش تابستانی هم خریدم،برگشتنی مستقیم رفتیم ولایت همسری ساعت 1 نصف شب رسیدیم چون همسری میخواست روز بعدش به پدر شوهرم کمک کنه تو کار کشاورزی...