دیروز به همسری گفتم تو اسفند بریم دکتر گفت اگه خدانکرده تا 5 سال دیگه باردار نشدی بعد باید بری دکتر!!!!سه، چهار روزه بدجور تو فکر بچه ام هزار جور فکر میاد تو سرم.... 

همسری پشت گردنش یه خال داره هم رنگ پوستش زیاد معلوم نیست ،دیروز که  رفت دندانش و روکش کنه وقت برگشت خالشم برداشته بود  ولی بخیه نزده بود جای تعجب بود!!من گفتم اگه برداشته بشه باید بخیه بخوره...

امروز غروب میریم خونه خواهر چند روزه زنگ میزنه هی گلگی میکنه که چرا نمیریم خونشون،راست میگه نزدیک 40 روز نرفتیم خونش..فرداهم عصری برم بازار پارچه پیدا کنم برای مراسم پدرم اینا دنبال پارچه توری مشکی هستم  خداکنه پیدا بشه.. 


سه شنبه خواهر شوهر کوچیکه همراه همسر و پسرش برای شام اومدن خونمون موقعه شام خوردن کلی از دستپختم تعریف کردن و من بسی خوشحال شدن دیروز یکی از خواهر شوهرام گفت مریم گفته رفتیم خونشون یه شام خوشمزه ای درست کرده ودستورش رو خواست  باز تعریف از دسپختم و من بسی خوشحال....عصر چهارشنبه رفتیم روستا دیگه تا رسیدم شب شد ساعت 7 ونیم رسیدم شب برای مسواک زدن رفتیم تو حیاط عجب آسمان پر ستاره ای آدم محوش میشد هواهم زیاد سرد نبود هااا صبح که از خواب پا شدیم از پنجره بیرون رو نگاه کردیم دیدم کلی برف اومده و همون لحظه هم داشت برف میبارید خیلی رویایی بود کوه هارو همه برف گرفته بود روستا باشی و برف بباره عالیه از پشت پنجره که نگاه میکردی کوه ها معلوم بود ،شب اصلا آسمان یه لکه ابر هم نداشت چهار، 5ساعت بعد برف بباره جالب بود عزمت خدا رو ،خدا بخواد هر اتفاقی میفته دیگه برادرشوهر اینام قرار بود بیان به خاطر برف نیومد چون قرار بود گوسفند قربانی کنن دیگه حیاط خونه هم برف بود و خیس دیگه گفتن فرداش میان ...دیروز صبح هوا وحشتناک مه بود یعنی  دقیقا مث جنگلهای تو فیلم ها بود عکسشو گرفتم حیف بلد نیست بذارم ببینین مه تا ساعت 11 ادامه داشت همینی که مه رفت هوا آفتابی شد عالی عالی. کاملا پوست صورتم جلو آفتاب. سوخت دیگه برادرشوهرایناهم اومد گوسفند رو سر بریدن. بچه جاریم یه سال و چهارماهشه کله گوسفند رو دید میگفتی به به آی اصلا نمیترسیدم برام جالب بود کله گوسفند یه جوری چندش آورده اون اصلا نمیترسید بعدشم ناهار کباب زدیم به بدن جای همگی خالی...راستی اینم بگم پری شب خواب دیدم بی بی چک زدم مثبت بود تو خواب اینقد خوشحال شدم زودی از خواب بیدار شدم مادرشوهرم بهم گفت زودتر بچه بیار تا خواستم جوابش رو بدم همسری جونم گفت ما تا دو سال دیگه بچه نمیخوایم کیف کردم برای همسرم برای جوابش منم الکی گفتم من خودم بچه دوست دارم ولی وحید دوست نداره که تا تابستان قانعش میکنم خخخخ امروز ظهر ساعت چهار از طرف اداره همسری دعوتمون کردن به احتمال زیاد کادوی که قبلا گفتم رو قراره بهم بدن خیلی خوشحالم

بعد نوشت:دیروز جایزه همون مسابقه ای که گفتم کتاب دختر شینا بود رو گرفتم. . غروب که همسری از سر کار اومد بهم گفت چشماتو ببند تا یه چی بهت بدم چشمامو باز کردم دیدم فیلم شهرزاد برام اومد.. همسر عزیز تر از جانم دوستت دارم و انءشالله همیشه سایه ت بالا سرم باشه.. 

بعد نوشت:http://s7.picofile.com/file/8238778900/DSC_1842.jpg

http://s6.picofile.com/file/8238779434/DSC_1843.jpg

http://s7.picofile.com/file/8238778350/DSC_1844.jpg

اینم عکس های مه 

پنج شنبه ساعت 7 رفتیم تولد عجب تولد توپی بود سلف سرویس بود عالی عالی خیلی خوش گذشت ساعت 11 برگشتیم صبح جمعه هم برای ناهار با جاریم اینا رفتیم خونه داداشم رفتن دیدن برادرزادام که 4 ماه دنیا اومده خیلی خوش گذشت داداش وزنش خیلی اصرار کردن که شامم بمونیم و موندیم بعد شام برگشتیم رابطه من و زن داداش خیلی باهم خوبه از خواهرم بهتر باهم خوبیم جاریم اینقد تعجب کرد و گفتم ندیدم تا حالا اینجوری!!!و گفت خوش به حال زن داداشت...برگشتنی رفتیم خونه جاریم چون شنبه شب همسری شیفت بود دیگه رفتیم اونجا دیروز با بدبختی برگشتیم برادرشوهرم و جاریم گفتن بمونین دیگه گفتیم زشته زیاد بمونیم همیشه برای یه روز میری 3 ،4 روز میمونیم خخخخخ روز 5 شنبه هم برادرشوهرم ایناگوسفند خریدن میخوان قربانی کنن قراره همگی باهم بریم روستا الان تو این هوا روستا رفتن جون میده 

همه میان سر میزنن و نظر نمی زارن چرا!!!!بعد میرن تو وب های دیگران نظرم میزارن جالب هااااا خخخخ پس لازمه رمز رو عوض کنم

راستی دوستان دوستم یه گروه تو واتساپ داره همه بجه های وب هستن هر کی دوس داره تا ببرمش تو گروه 


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.