ما و خونه خواهری روز جمعه ناهار خونه داداش دعوت بودیم دیگه همسری ماشین نیاورد با ماشین خواهری اینا رفتیم تو مسیر رفتن کلی برف اومد کوه های زاگرس  واقعا دیدنش رویایی بود ،برف همه  جا رو سفید پوش کرده بود از اونجا خواستیم بریم دیدن نی نی پسر عمه که خونه نبودن..

چند روزه همسری جون  بدجور گیر داده که بره سوریه مدافع حرم بشه ولی من اجازه نمیده یعنی نمیتونم قبول کنم یعنی من اجازه بدم که نمیدم مادرشوهرم اجازه نمیده یعنی بفهمه دعواش میکنه.. خدا لعنت کنه هر چه داعشه

واسه شب یلدا هم میریم خونه برادرشوهرم اینا چون نه خونه مامانم نه مادرشوهرم ااینجا نیستن وگرنه میرفتیم اونجا



چند وقتی میشه که همش به بچه فکر میکنم همسری هم همین طور تازه اسم هم براش انتخاب کردیم خخخخخ  یعنی میشه سال دیگه این موقعه مامان یه بچه سالم و صالح باشم... مطمئنم که سهم یه نی نی سالم رو پیش خدا دارم  همسری میگه مطمئنم صاحب بچه سالم میشیم خودمم امید دارم ولی بعضی وقتا یه ترسی میاد سراغم و ته دلم خالی میشه توکل بر خدا همه چی رو سپردم به خدای مهربون...

امشب یا فردا شب همسری شیفته میرم خونه خواهری هوا عجب سر شده هااا

این روز رو به همه دوستان تسلیت میگم

امروز از پیرهنم بهترین بو رو احساس کردم یه بوی فوق العاده پر از حس عجیب امروز پیرهن تنم بوی دخترم رو داد اون وقتا همیشه تنش همچین بوی داد به همسرم گفتم بو کن ببین بوی چی میده گفت بوی عطر میده عجب بوی بهشتی میدی غزل من....


همسر جونم 6 آذر به سلامتی از مشهد برگشت 4 روز مرخصی داشت فرصت رو غنیمت شمردیم وشنبه  راهی ولایت شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر یه روز اونجا بودیم بعد رفتیم خونه پدرم اینا  بعد کلی دلم هوای شد که بریم (پسر کماندار )ی امام زاده ای هست تو ولایت که خیلی مراد دهندس خیلی ها بچه دار نشدن رفتن اونجا مُراد گرفتن  و الان بچه دارن. من،مادرشوهر، خواهر شوهر،خواهرم و زن برادرم رفتیم  زیارت مادرشوهرم از پارچه سبز متبرک اونجا بست به کمرم که بهم بچه سالم بده  

روز یکشنبه کلی برف اومد کاملا هوا زمستانی شده پری شب کرمانشاه سردترین شهر ایران بود،وحشتناک سرد بود اصلا عجیب بود

چند روزه هستم خونه داداشم چهار روزه همسر جونم عزیز دلم رفته مشهد انشالله به امید خدای بزرگ روز جمعه برمیگرده دلم حسابی براش تنگ شده..پنج شنبه صبح رفتم آرایشگاه موهامو مش زیتونی کردم اینقده خوشگل شده موهام(اعتماد به نفس منو داشته باشین)روز جمعه همراه داداش و زن داداش و بچه هاش رفتیم خونه عموم خیلی خوش گذشت نزدیک یه سالی بود که نرفته بودم خونشون.دیروز رفتم آمنه دوستم رو بعد ده سال دیدم همون آمنه ده سال پیشه اصلا عوض نشده بعدشم همون خلی و دیوانگی  دوران دبیرستان رو داشت یادش بخیر به قول خودش تو مدرسه نَرِ تو بچه ها بود خخخخخ امروزم قرار بود برم پیش سمیرا که دیگه زن داداش غذای نذری داشت و کمکش کردم فردا یا پس فردا میرم..آیسا کوچولو حسابی خوردنی شده بعضی وقتام میخنده الهی فداش بشم